میکده ی عشق

دلنوشته های من

میکده ی عشق

دلنوشته های من

زن فال گیر

به چشمانم شده خیره زنی که...

گلی  دارد  سیه  بر دامنی  که...


به  من  گوید عزیـزم  دختر  من

و خواهد  فال  گیرد  از منی که...


بــده  بر  من  کف  دسِّتــــــ ببینُم

چرا مشتش کنی چون هاونی که


برایم این کف دست آشـنا هست

کف  دست سفید و روشنی  که...


اگـر  این  خط  اول  را  بپیچــــی

رسی بر جاده ی  اهریمنـی که...


در آنجا کلبه ای بی روح ومتروک

که روحت  را بگیرد  از تنی  که...

 

گلُم  این  خط  دوم  را  ببیــنُم

نشستی  روی خطّ  آهنی که...


یکی فریاد  میدارد  کـه  برگرد

درون گوش من با شیونی که...


و حالا خطـ سوّم بــا حســودان

ولی سد میشوی بر دشمنی که...


برایت میتپد  قلبی در این شهر

همانجا پشـت آن پیراهنی که...


اگر   زخمی کند  صد خار  پایت

نویدت  میدهم  بر گلشنی  که...


و حـالا این  منو ذهن  پریشان

قدم های سریع  آن  زنی  که...


بـــرای   انـتـــــخاب  بهتــــرینم

کمــی دم  کرده ام آویشنی که...