میکده ی عشق

دلنوشته های من

میکده ی عشق

دلنوشته های من

ب مثل بابا

ب مثل بیسکویت مادری که که بابا گاهی برام میگرفت و من میگفتم اینو که بابا گرفته چرا مادر؟

   بابا میخندید و چیزی نمیگفت!!

ب مثل بستنی کیم که تو پارک با هم نشستیم وخوردیم ولی حواس بابا جای دیگه بود وبستنیش آب شد.

ب مثل بند کفشاش همون صبحی که اومدم براش ببندم دیدم جلوش پوست انداخته و داره پاره میشه یادم افتاد دیروز بابا باچه ذوقی برام کفش خرید کفشام فقط یه کم جلوش خط افتاده بود.

ب مثل بهمن ماهی کهبابا صبح زود رفت کارو غروب با صدای گرفته وخس خس سینه برگشت.

ب مثل بلور اشکش که گاهی تو چشماش حلقه میزد ولی بیرون نمیومد.

به مثل بوسه هاش مثل بغل گرفتن من وقتای خستگیش.

ب مثل بچگی هام که واسه من تموم شدو واسه بابا هنوز ادامه داره.

ب مثل بابا.

دیگر برای من نیستی

دیگر متعلق به من نیستی,نه دیگر خیره نگاهت نمیکنم


دیگر به گوشی خاموشت زنگ نمیزنم


دیگر احوالت را از این و آن نمیپرسم


حتی اگر کسی از تو گفت میگویم به من چه؟!!!!!!!!!!!


دیگر برای من نیستی آخرین بار دیدارمان,آخرین مکالمه ی پشت تلفن باشد

خاطره ای برای خودت من نمیخواهم هر چند تو هم نمیخواهی.


نه دیگر برای من نیستی وقتی در کنار من اشتباه اسم معشوقه ات را به زبان میاوری

وقتی می گویی زندگی ام تا چند ماه پیش خوب وباب میلم بود تا اینکه...

در حالی که من چندین سال است از تو جداشده ام.


نه دیگر برای من نیستی دوستت ندارم.

شمع ها را خاموش میکنم

جشن فراموشی ام مبارک.





زن فال گیر

به چشمانم شده خیره زنی که...

گلی  دارد  سیه  بر دامنی  که...


به  من  گوید عزیـزم  دختر  من

و خواهد  فال  گیرد  از منی که...


بــده  بر  من  کف  دسِّتــــــ ببینُم

چرا مشتش کنی چون هاونی که


برایم این کف دست آشـنا هست

کف  دست سفید و روشنی  که...


اگـر  این  خط  اول  را  بپیچــــی

رسی بر جاده ی  اهریمنـی که...


در آنجا کلبه ای بی روح ومتروک

که روحت  را بگیرد  از تنی  که...

 

گلُم  این  خط  دوم  را  ببیــنُم

نشستی  روی خطّ  آهنی که...


یکی فریاد  میدارد  کـه  برگرد

درون گوش من با شیونی که...


و حالا خطـ سوّم بــا حســودان

ولی سد میشوی بر دشمنی که...


برایت میتپد  قلبی در این شهر

همانجا پشـت آن پیراهنی که...


اگر   زخمی کند  صد خار  پایت

نویدت  میدهم  بر گلشنی  که...


و حـالا این  منو ذهن  پریشان

قدم های سریع  آن  زنی  که...


بـــرای   انـتـــــخاب  بهتــــرینم

کمــی دم  کرده ام آویشنی که...












انـــــــــــــــــــار ســـرخ یلدا

به پـایـان  می رسد پاییز

دلـم  از  عشق  تو  لبریز


شهی از چشمه سارانی

نظر  داری  به  این  کاریز


انـــــــار  ســـرخ  یلدایم

نخواهم  میوه ی  جــالیز


هزاران  شــب  نمیخواهم

همین یک شب به پایم خیز


همین  امشــب که  آرامم

شــبی دارم چه شور انگیز


تفــــــــــال   میزنی  حافظ

دمی بــــا  شــعر  من  آمیز


چو  فـــــــردا  شد زمستانی

به   یــــاد   آور   منــو   پاییز


چشمه ی احساس

ازچشمه ی احساس من بایک نفس جوشیده ای

برتن لباس عاشقی از جنس دل پوشیده ای


بنشین برایم قصه ی شبهای بیدارت بگو

بنشین بگو از کی برای بودنم کوشیده ای


بنشین برایت چای اوردم کمی از ان بنوش

طعمش شرابی دیگرست بهتر کجانوشیده ای


اینجا گناهی نیست,درآغوش خود میگیرمت 

دریادلی باچشمه ی احساس من جوشیده ای

   

                                                                                          









حتی شما دوست عزیز

زمستان نیامده

بخاری ها  روشن شده, پنجره ها  دو جداره  شده, پرده ها  کشیده  شده

من هم   پرده ی  دلم  را  کشیدم  و با  قلم  روزگار روی  آن  نوشتم:

کسی  اجازه  ندارد  برای  گرمی  خودش  به  دل  من  بیاید و بهار نشده  برود

حتی  شما  دوست عزیز.

غریبه

غریبه در خیال آتشین عشقم تو را نفرت نامیدم و

خودرا بی خیال عشق وعاشقی

چیزی نبود جز صداقت که مرا هم گول زد.